بایگانی

Archive for سپتامبر 2009

داستان من!

سپتامبر 26, 2009 3 دیدگاه

روزی

پسری

آمد

گفت

دست دخترک را نمی گیرد

گفت دخترک برای او مثل خواهر است

گفت دخترک صادق و پاک است

گفت

مشروب نمی خورد

سیگار نمی کشد

نماز می خواند

کار بد نمی کند

و دست تو دماغش هم نمی کند!

گفت

روزی

یا شاید

شبی

دختری همکلاسی به او پیشنهاد بدی داده است

گفت

دختر را دک کرده است

گفت

دختر را مثل یک تکه آشغال

بیرون کرده است

دخترک

باور کرد

هنوز هم

نمی داند

واقعیت بوده است

نمی داند

واقعیت چه بوده است

و چه فرقی دارد

واقعیت چه باشد

وقتی

پسر

می گوید

حرفهایی را که نباید بگوید

دختر

گفت

دیگر نمی ماند

دختر

گفت

می ترسد

پسر

گفت

چرا ؟!

برایم جذابیت نداری

منظورش این بود

که

دخترک

برایش

داف

نبود

منظورش این بود

که

دخترک

نمی گذاشت

به او دست بزند

دخترک خر بود!

پسر

گفت

اما

همیشه پاکی

دخترک خر نشد  اما!

و گوش هایش دراز نشد

دخترک

ساده

به دیدار پسر می رفت

دخترک

از دانشگاه

با مقنعه

کیف

کوله

شلوار شش جیب

و سر و صورتی آشفته

و ابروهایی در هم

و لبانی خشک شده

و چشمانی سیاه نشده

به دیدار پسرک می رفت

و پسر می گفت

تو داف نیستی!

و پسر می خواست

دستش را

بر شانه ی

دخترک

بگذارد

(پسر گهگاه حرف های بد بد می زد)!

دخترک خشمگین شد

«مگر من خواهرت نبودم»

بی خیال

دخترک

یاد آن جمله افتاد

دنیا را بد ساخته اند

دخترک فهمید

هیچ وقت خواهر کسی نمی شود

هیچ پسری برایش پسر نمی شود

و کمتر دختری برایش خواهر می شود

دخترک فهمید

پسر

خوب است

پسر

گاهی خوب نیست

اما

دختر هم گاهی خوب نیست

دخترک اما

فهمید

هیچ گاه پسر

برایش خوب نیست

دخترک فهمید

خود  نیز

اسیر است

و داستان

هنوز تمام نشده است.

دسته‌ها:دست خط دختر

Wish u Were here

سپتامبر 17, 2009 بیان دیدگاه

امشب را تنهایم دیشب را هم تنها بودم
امشب چیزی مرا وسوسه می کند ، دستهایی که بازوان مرا گرفته اند و صدایی که مرا می خواند .
تنهایی تن من در بستر شبانه ام انگشتانم که به جستجوی نشانی از کسی می روند
پاهایم که به سردی دیوارهای اتاقم شده است سرم تیر می کشد
تنفسم زیاد می شود پیشانی ام خیس می شود
در بستری از گناه دراز کشیده ام هر لحظه بیشتر در نقطه ای نامعلوم فرو می روم
نه چیزی می شنوم و نه با چشمان باز قادر به دیدن
می خواهم بلند شوم اما نمی توانم
چیزی…چیزی دردرون من جمع می شود بدنم مچاله می شود ذهنم ، برای اولین بار تهی می شود
بیداری ام را حس نمی کنم و تلاشم برای خواب بی نتیجه می ماند
سرم درد می گیرد گرمم می شود آتش می گیرم
چیزی درون من می چرخد
زبانم خشک می شود
و می مانم در اشتهای بی پایان این لحظه و نمی دانم لذتش در کجا جاماند
کسی در کنارم شاید اگر می بود
امشب را تنها نمی ماندم….

Just once in my life!

سپتامبر 15, 2009 بیان دیدگاه

می آیم و چشمانم را به سوی زاویه ی ناجور نگاهت می بندم ، می آیم و پشت ستون های صاف و بلند پنهان می شوم و صدایت را می جویم
دستانم را به دور سیمان بی حس ستون گره می زنم ودر سکوت پر از فریاد این جماعت بی خبر صدایت می زنم و دلم به لرزش پیران سالخورده دچار می شود
و آنگاه تو از پشت این ستون به آغوش کشیده شده ، سلامی می دهی ، و من محو می شوم در چشمانت که هرگز درکشان نمی کنم
و در این لحظه های کوتاه ستون را چنگ می زنم ، حلقه ی دستانم را تنگتر می کنم و می خواهم نغمه ای برایت بخوانم که مزاحمی از سقف یا از پنجره مثل یک فضله ی بی موقع بر سرم خراب می شود و تمام رویای خوشم را از وسط جر می دهد!
فرصت کم است و و طبق قانون ملعون احتمالات ،احتمال وقوع دوباره این پیشامد نزدیک به صفر، فضله را به کنار می زنم ولی این روزها شانسی در کار نبوده است.ناگهان سیل فضله ها جاری می شوند و من می مانم و سلام ها و چطوری ها و وای و ووی ها
نور کم می شود و میدان دیدم محدود ، تو را گم می کنم در این گند آب ، لعنت به این رفاقت گله ای که انقدر ساده به لجن می کشد همه ی آن دل لرزه ها و رویاها را!
تو می روی و من می مانم این قصه ی تکراری آخرین روز بدون دیدار
می خواهم قایق سوراخ شانسم را سوار شوم و پاروی تفعلم را به دریای تابستانی تو بزنم و امیدوار باشم به دیدن دوباره ات
p>

( آن روز امتحان را به وخامت گذراندم…. و امروز خوشحالم که تابستان کوتاه است!)

پ.ن نامربوط : «…..مهم نیست،هر وقت زمانش رسید کاملا روشن می کنم که تصمیم دارم باکره زندگی کنم و باکره بمیرم.» آلیسون ویر-کتاب خائن بی گناه

Dark City

سپتامبر 14, 2009 بیان دیدگاه

به هوای بودن تو لحظه هایم شده پر از عطر غم انگیز گناه، پر از سرود تن و هم آغوشی بی صدا در میان خانه های خفته در این شهر سفید، آری این شهر سفید که لکه ی سیاهی شده ام بر وسعت بی گناهی اش!
در و دیوار اتاقم از خستگی کلمات حک شد ه ی ناپیدای من کج شده اند، پیر شده اند.
به هوای همان لحظه هایی که باید باشی و نیستی، شاد می شوم که نبودنت هم غنیمتی است برایم که فقط بدانم هستی..بدانم هستی و روزگاری شاید….نمی دانم…

Call Ended

سپتامبر 14, 2009 بیان دیدگاه

بهانه ای کوچک نصیبم می شود که شماره ات را بگیرم، فردا امتحان دارم و می دانم اگر صدایت را بشنوم دیگر نمی توانم تا صبح چیزی بخوانم. دکمه ی تماس را فشار می دهم، منتظر می مانم نمی گیرد، قطع می شود. چیزی در درونم غر می زند، دستم می لرزد، دوباره می گیرم : قطع می شود. می خواهم یک دقیقه صبر کنم، اما بیست ثانیه هم نمی شود! دست چپم را جلوی دهانم می گذارم، دوباره می گیرم. گوشی را به گوشم می چسبانم، چشمانم را می بندم! زنگ می خورد، قلبم شروع می کند: یکی….دو تا….می شنوم، صدایت رابعد از دو ماه می شنوم، کلی معذرت خواهی می کنم که مزاحمت شده ام و می گویم هر چه اس ام می زنم بهت نمی رسد ، نمی دانم جرا مجالت نمی دهم که اصلا حرفی بزنی ، فقط با همان لحن مطمئن و نرمت می گویی» خواهش می کنم، این چه حرفیه» و بعد می گویی » مسافرتم، اینجا آنتن نمی ده» بهانه ام را رو می کنم، می گویی جواب را برایت اس ام اس می کنم، دیگر حرفی نمی ماند، باز هم می گویم شرمنده و تو می گویی» نه بابا این چه حرفیه عزیزم»(قلبم شتاب می گیرد!)»خیلی خوشحال شدم صداتو شنیدم» مغزم فرمان معکوس می دهد که زودتر تماس را قطع کنم ، با عجله می گویم «منم همینطور خوش باشی، بازم مرسی،…خدافظ»
-«خدافظ»
در اتاقم بسته است که شانس آورده ام! تلفن رو قطع می کنم و روی زمین می نشینم و دستم را روی سینه ام می گذارم، قلبم می کوبد، منگ شده ام، خوشحالم، با صدای بلند می گویم وای! می خواهم چشمانم را ببندم اما هیجان ناگهانی ام نمی گذارد. دراز می کشم، نمی دانم به چه چیز اصلا فکر کنم…..

تا دو هفته ی دیگر باز هم می بینمت ، از دور شاید فقط تماشایت کنم، شاید هم چند باری کلاسمان با هم باشد و سلامی و احوالپرسی بینمان رد و بدل شود.اما من فقط همین را می خواهم، که تو باشی….که فقط بودنت برایم مهم است….