Dark City

به هوای بودن تو لحظه هایم شده پر از عطر غم انگیز گناه، پر از سرود تن و هم آغوشی بی صدا در میان خانه های خفته در این شهر سفید، آری این شهر سفید که لکه ی سیاهی شده ام بر وسعت بی گناهی اش!
در و دیوار اتاقم از خستگی کلمات حک شد ه ی ناپیدای من کج شده اند، پیر شده اند.
به هوای همان لحظه هایی که باید باشی و نیستی، شاد می شوم که نبودنت هم غنیمتی است برایم که فقط بدانم هستی..بدانم هستی و روزگاری شاید….نمی دانم…

  1. هنوز دیدگاهی داده نشده است.
  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه