Call Ended

بهانه ای کوچک نصیبم می شود که شماره ات را بگیرم، فردا امتحان دارم و می دانم اگر صدایت را بشنوم دیگر نمی توانم تا صبح چیزی بخوانم. دکمه ی تماس را فشار می دهم، منتظر می مانم نمی گیرد، قطع می شود. چیزی در درونم غر می زند، دستم می لرزد، دوباره می گیرم : قطع می شود. می خواهم یک دقیقه صبر کنم، اما بیست ثانیه هم نمی شود! دست چپم را جلوی دهانم می گذارم، دوباره می گیرم. گوشی را به گوشم می چسبانم، چشمانم را می بندم! زنگ می خورد، قلبم شروع می کند: یکی….دو تا….می شنوم، صدایت رابعد از دو ماه می شنوم، کلی معذرت خواهی می کنم که مزاحمت شده ام و می گویم هر چه اس ام می زنم بهت نمی رسد ، نمی دانم جرا مجالت نمی دهم که اصلا حرفی بزنی ، فقط با همان لحن مطمئن و نرمت می گویی» خواهش می کنم، این چه حرفیه» و بعد می گویی » مسافرتم، اینجا آنتن نمی ده» بهانه ام را رو می کنم، می گویی جواب را برایت اس ام اس می کنم، دیگر حرفی نمی ماند، باز هم می گویم شرمنده و تو می گویی» نه بابا این چه حرفیه عزیزم»(قلبم شتاب می گیرد!)»خیلی خوشحال شدم صداتو شنیدم» مغزم فرمان معکوس می دهد که زودتر تماس را قطع کنم ، با عجله می گویم «منم همینطور خوش باشی، بازم مرسی،…خدافظ»
-«خدافظ»
در اتاقم بسته است که شانس آورده ام! تلفن رو قطع می کنم و روی زمین می نشینم و دستم را روی سینه ام می گذارم، قلبم می کوبد، منگ شده ام، خوشحالم، با صدای بلند می گویم وای! می خواهم چشمانم را ببندم اما هیجان ناگهانی ام نمی گذارد. دراز می کشم، نمی دانم به چه چیز اصلا فکر کنم…..

تا دو هفته ی دیگر باز هم می بینمت ، از دور شاید فقط تماشایت کنم، شاید هم چند باری کلاسمان با هم باشد و سلامی و احوالپرسی بینمان رد و بدل شود.اما من فقط همین را می خواهم، که تو باشی….که فقط بودنت برایم مهم است….

  1. هنوز دیدگاهی داده نشده است.
  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه